به وقت فصل بهار از چمن مکن اعراض


جهان ز لاله و گل بین به رنگ و بوی ریاض

میان حوضه ی چشمم ز خون برست گیاه


چنانکه لاله ی سیراب بر کنار حیاض

شمامه ی سر زلفت که شام رعناییست


چو باد صبح فرح بخش و داف الامراض

ز هر خیال و تصور که غیر دوست بود


ضمیر صافی ابن حسام شد مرتاض

مرا ز کعبه و بتخانه کوی اوست غرض


همین وسیله تمامم ز جملگی اعراض